سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دیروز وارد دانشکده که شدم زمزمه ها باز از یه مرگ دیگه گفت!! دبیر کانون ادبی دانشگاه دانشجوی جوان و شاعر جوان ما!برخوردهای کمی باهاش داشتم ولی حقیقتا دختری خوشرو و مهربان مینمود! انگار روز گذشته از امام زاده ی نزدیک دانشگاه بر میگشته که..... تصادف میکنه و تمام! شایدم شروع چیزی که حالا دیگه فقط او میدونه!!..... نمیدونم دقیقا چرا ولی غمی به دلم نشست.... بارها از خودم پرسیدم حقیقتا مرگ غم انگیزه آیا؟؟.... اما به خانوادش که فکر کردم...از این راه دور خبر که بهشون برسه چه حالی میشن!! واااای!!!!... توی یکی از زمزمه ها کسی با شیطنت گفت:امام زادش تقلبی بوده! نه؟ کار نمیکرده!!!..... فکر کردم:شاید! شاید هم این استجابت دعایی بوده! کسی چه میدونه! یا بهترینی برای آدمی!!!..... دنیایی از عدم قطعیت ها جلوم ردیف شد! مرگ همیشه همین کا رو میکنه! همه ی قراردادها و قطعیت ها رو نابود میکنه!!..... فکر کردم کتاب آدمی بسته شد به همین راحتی!؟؟ نه! قطعا نه!! انگار کن که فصل دیگری شد،فصل تازه ای!... کاش که آنچه رفت خزانش باشد و آنچه ماند بهارش! شاید هم شاعر جوان رنگارنگ پاییز رو عاشقتر باشه!!!! نمیدونم! بهترین ها نثارش باد!!....... یاد شعر شاملوی عزیز افتادم:

هرگز از مرگ نهراسیده ام

هرچند داستانش از ابتذال شکننده تر بود!

باری هراس من همه از مردن در سرزمینی است

که مزد گورکنش از بهای آزادی آدمی افزون باشد!!


نظر()

 نُه: روحش...   


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ